یکشنبه ۳۰ شهریور ۰۴ ۱۸:۲۹ ۱ بازديد
برو و هر چه میخواهی بگو.» این بار داشت به موفقیتش میخندید، نه به خاطر خودش[۳۰۷] اما تامی دید که من بین این دو فرق چندانی قائل نیستم و عاقلانه او را از آنجا دور کرد. همین که پا به جزیره کوچک گذاشتم، اکوچی به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبالم آمد. پرسیدم: «خانم شما چطورید؟» با صدای آهستهای در حالی که به درِ باز اشاره میکرد، گفت: «برو ببین.» وقتی وارد اتاق نشیمن جادار شدم، دولوریا سرش را بالا آورد، اما لبخندی نزد. او روی یک کاناپه راحتی ، زیر یک چراغ سایهدار که پرتوهایش هنوز با نور پسفروزی رو به خاموشی در هم میآمیخت، لم داده بود. لباس شکارش را کنار گذاشته و یک چیز آبی گیشا رنگِ ظریف و نازک پوشیده بود.
به سختی میتوانست یک لباس باشد، هرچند تور زیادی داشت و به نظر میرسید کاملاً به تنش میچسبد. مثل بعضی از لباسها از گلو باز بود و آستینها از بازوهایش افتاده بودند؛ اما من یک حرکت غریزی از او دیدم که آن را به خودش نزدیکتر کرد که احتمالاً نشان دهندهی خجالتش بود. گفتم: «با اجازهی آقا آمدهام.» و در حالی که به نشانهی احترام به دستش تعظیم میکردم. «با اجازهی آقا.» بعد از من تکرار کرد. «به نظر میرسد ما هیچ کاری جز اجازهی آقا انجام نمیدهیم.» دیدم که عصبی و بسیار ناراحت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، بنابراین با نهایت ملایمت پاسخ دادم: «اما این ملاقات شامل قولی که داده بودم میشد، وگرنه از او نمیپرسیدم. میخواهم به شما بگویم که در مورد قایق تفریحی مشکلی نیست – منظورم این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه کامرانیه تهران هست که شما دنبال او فرستادهاید.
او فردا حاضر خواهد بود.» «ممنون، صدراعظم.» لحنش به لحنی کاملاً خسته تغییر کرده بود. «حالا لطفاً من را تنها بگذار.» فریاد زدم: «ولم کن. من هیچ کاری نمیکنم.»[۳۰۸] خواهش میکنم! ممنوعیت دو روزه تمام شد، و آقا به من گفتهاند میتوانم هر چه دلم میخواهد بگویم! «و با اجازهی او که هر چه میخواهی بگویی، آیا آن را جلوی او هم تمرین کردی؟» این موضوع مرا درمانده کرد، با اشتیاق آرزو میکردم که کاش تجربه بیشتری از تامی در مورد خلق و خوی دختران داشتم. او چیزهای زیادی در مورد آنها میدانست زنانه تهران و دقیقاً میدانست چه باید بکند.
اما ناگهان احساس خشم کردم – نه از او، بلکه از همه چیز، و فریاد زدم: «من نه به او اهمیت میدهم و نه به اجازهاش! او تو را با خود نخواهد برد!» برای اولین بار لبخندی زد و دستانش را به سمتم دراز کرد و گفت: «این حرفها خیلی خوب و پزشکی هستند، جک. حتی اگر درمانم نکنند هم دوستشان دارم. با تمام افسران فلوریدا همراه میشود. عزیزم، نمیفهمی که او حق دارد ؟ من درماندهام که امتناع کنم! نمیتوانم – احتمالاً! واقعاً وحشتناک بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما باید باشد.» با این حال، گمان میکردم که او در آستانهی تسلیم شدن بوده و میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بیشتر اصرار کند که صدای موسیو، خطاب به اکوچی، مرا از جایم بلند کرد.
با خوشحالیای که من از آن متنفر بودم، وارد شد و گفت: «خب، پسرم جک، الان باید او را تنها بگذاریم، نه؟ او باید وسایلش را جمع کند و باید زود بخوابد.» به نظر میرسید که قلمرو تحت الحمایه او هیچ مخالفتی را تحمل در هروی نمیکند، و با دیدن رنگپریدگی چهره دولوریا، پاسخی خشمگینانه بر لبانم جاری شد که ناگفته ماند. «بله،» او بدون هیچ حرکتی گفت، «باید وسایلم را جمع کنم. فردا میبینمت – توی راهپیمایی.» بنابراین، بیتوجه به او، از حال رفتم. اما وقتی به نقشه تامی در مورد ارکیده فکر کردم ، و وقتی در پاگرد با اکوچی روبرو شدم، حال بهتری پیدا کردم – کمی برای راحتی او، اما کاملاً جدی برای خودم: «آیا در قبیله شما جادویی وجود دارد.
که بتواند برای یک شاهزاده خانم آشفته خواب و رویاهای دلپذیر به ارمغان بیاورد؟» میدانستم که با موهای سیاهش دارد صورتم را میکاود[۳۱۲] با چشمانی کوچک که مثل چشمان مار میدرخشیدند، در حالی که به غرب تهران آرامی پاسخ میداد: «دوشیزه سرخپوست وقتی سرش را روی سینه شجاع خفته گذاشت، خوابهای خوب زیادی دید.» با لکنت گفتم: «منظورم فقط این نبود.» و احساس کردم گونههایم داغ شدند. چون، هرچند دولوریا بخشی از شب را در حالی که سرش را روی شانهام گذاشته بود، خوابیده بود.
به سختی میتوانست یک لباس باشد، هرچند تور زیادی داشت و به نظر میرسید کاملاً به تنش میچسبد. مثل بعضی از لباسها از گلو باز بود و آستینها از بازوهایش افتاده بودند؛ اما من یک حرکت غریزی از او دیدم که آن را به خودش نزدیکتر کرد که احتمالاً نشان دهندهی خجالتش بود. گفتم: «با اجازهی آقا آمدهام.» و در حالی که به نشانهی احترام به دستش تعظیم میکردم. «با اجازهی آقا.» بعد از من تکرار کرد. «به نظر میرسد ما هیچ کاری جز اجازهی آقا انجام نمیدهیم.» دیدم که عصبی و بسیار ناراحت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، بنابراین با نهایت ملایمت پاسخ دادم: «اما این ملاقات شامل قولی که داده بودم میشد، وگرنه از او نمیپرسیدم. میخواهم به شما بگویم که در مورد قایق تفریحی مشکلی نیست – منظورم این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه کامرانیه تهران هست که شما دنبال او فرستادهاید.
او فردا حاضر خواهد بود.» «ممنون، صدراعظم.» لحنش به لحنی کاملاً خسته تغییر کرده بود. «حالا لطفاً من را تنها بگذار.» فریاد زدم: «ولم کن. من هیچ کاری نمیکنم.»[۳۰۸] خواهش میکنم! ممنوعیت دو روزه تمام شد، و آقا به من گفتهاند میتوانم هر چه دلم میخواهد بگویم! «و با اجازهی او که هر چه میخواهی بگویی، آیا آن را جلوی او هم تمرین کردی؟» این موضوع مرا درمانده کرد، با اشتیاق آرزو میکردم که کاش تجربه بیشتری از تامی در مورد خلق و خوی دختران داشتم. او چیزهای زیادی در مورد آنها میدانست زنانه تهران و دقیقاً میدانست چه باید بکند.
اما ناگهان احساس خشم کردم – نه از او، بلکه از همه چیز، و فریاد زدم: «من نه به او اهمیت میدهم و نه به اجازهاش! او تو را با خود نخواهد برد!» برای اولین بار لبخندی زد و دستانش را به سمتم دراز کرد و گفت: «این حرفها خیلی خوب و پزشکی هستند، جک. حتی اگر درمانم نکنند هم دوستشان دارم. با تمام افسران فلوریدا همراه میشود. عزیزم، نمیفهمی که او حق دارد ؟ من درماندهام که امتناع کنم! نمیتوانم – احتمالاً! واقعاً وحشتناک بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما باید باشد.» با این حال، گمان میکردم که او در آستانهی تسلیم شدن بوده و میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بیشتر اصرار کند که صدای موسیو، خطاب به اکوچی، مرا از جایم بلند کرد.
با خوشحالیای که من از آن متنفر بودم، وارد شد و گفت: «خب، پسرم جک، الان باید او را تنها بگذاریم، نه؟ او باید وسایلش را جمع کند و باید زود بخوابد.» به نظر میرسید که قلمرو تحت الحمایه او هیچ مخالفتی را تحمل در هروی نمیکند، و با دیدن رنگپریدگی چهره دولوریا، پاسخی خشمگینانه بر لبانم جاری شد که ناگفته ماند. «بله،» او بدون هیچ حرکتی گفت، «باید وسایلم را جمع کنم. فردا میبینمت – توی راهپیمایی.» بنابراین، بیتوجه به او، از حال رفتم. اما وقتی به نقشه تامی در مورد ارکیده فکر کردم ، و وقتی در پاگرد با اکوچی روبرو شدم، حال بهتری پیدا کردم – کمی برای راحتی او، اما کاملاً جدی برای خودم: «آیا در قبیله شما جادویی وجود دارد.
که بتواند برای یک شاهزاده خانم آشفته خواب و رویاهای دلپذیر به ارمغان بیاورد؟» میدانستم که با موهای سیاهش دارد صورتم را میکاود[۳۱۲] با چشمانی کوچک که مثل چشمان مار میدرخشیدند، در حالی که به غرب تهران آرامی پاسخ میداد: «دوشیزه سرخپوست وقتی سرش را روی سینه شجاع خفته گذاشت، خوابهای خوب زیادی دید.» با لکنت گفتم: «منظورم فقط این نبود.» و احساس کردم گونههایم داغ شدند. چون، هرچند دولوریا بخشی از شب را در حالی که سرش را روی شانهام گذاشته بود، خوابیده بود.
- ۰ ۰
- ۰ نظر