پنجشنبه ۲۷ شهریور ۰۴ ۱۱:۰۲ ۱ بازديد
پس قصد دارند از ما نقاشیهای رنگ روغن زنده بسازند، نه؟ خب، خواهیم دید چه کسی در… گوری بهتر از آب درمیآید!» غرش! صدای تالاپ! یک نقطه لغزنده نزدیک دریچه باعث شد کلیف تلو تلو بخورد و به یک ستون برخورد کند. قبل از اینکه بتواند تعادلش را بازیابد، به داخل دریچه افتاد. غوغای ایجاد شده برای بیدار کردن آن هفت نفر کافی بود[صفحه ۲۰]ای خفتگان افسس. بنگ! پاشنههای پای کلیف بیچاره به دیوارههای راهرو خورد و با صدای تالاپ! او به پشت در پایین نردبان فرود آمد. او برای یک دقیقه، در میان در خیابان فرشته سکوت عمیق و ژرف، نیمهمات و مبهوت آنجا ماند.
سپس احساس کرد که از پشت گردنش را گرفته و بیمحابا از جایش بلند شد. صدایی وحشتزده نفس زنان گفت: «کی توی رعد و برقه؟» با عصبانیت پاسخ داد: «اگر بدانم، مقصرم، اما هر کسی که هست، خوشی ما را خراب کرده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . اسکوت، رفقا، افسر عرشه مثل هزار آجر روی سرمان خراب خواهد شد.» کلیف که کاملاً به هوش آمده بود و حواسش جمع بود، صدای تقتق و جیرجیر نردبانی را در نزدیکی خود شنید. هوا خیلی تاریک بود و نمیتوانست چیزی ببیند، اما میدانست که مهاجمان از عرشهی اورلوپ به سمت او هجوم میآورند. او متوجه شد که بدشانسیاش زنگ خطر را به صدا در خواهد آورد – در ستارخان واقع، از قبل هم غوغایی در آسمان به پا بود.
اما عجلهای برای برگشتن به رختخواب یا اجازه دادن به هیچ یک از اعضای گروه کرین برای خلوت کردن با تختهای آویزشان نداشت. رفتار خشنی که با پرستار بچه و خونسردی او شد[صفحه ۲۱]پیشنهاد لاک زدن و رنگ کردن چند نفر از عوام، در کلیف احساس رنجش ایجاد کرده بود. و او بیدرنگ به کار خود ادامه داد تا اسباب دردسر را برای دشمنانش – کمیتهی آزار و اذیت طبقهی سوم – فراهم کند. در تاریکی، بیهدف دستش را دراز کرد و چیزی نرم و انعطافپذیر را گرفت. آن چیز یک پا بود. نوبت کلیف بود که چیزی را تکان دهد و او این کار را با اراده انجام داد. «ولش کن! منظورت چیه، گیجش کن! ولش کن، میگم، وگرنه سرت رو میشکنم.» کلیف با آرامش ضربه دوم را وارد کرد در جمالزاده شمالی و قربانیاش دوباره روی عرشه ولو شد.
صدایی از میانهی نردبان زمزمه کرد: «اون سر و صدا رو تمومش کن. هیس! ساکت باش، همه چی درست میشه. فکر نمیکنم اونایی که تو عرشهی یکچهارم بودن صدامو شنیده باشن.» کلیف پایش را رها کرد. دید که وقت عقبنشینی سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . همین که شروع به بالا رفتن از نردبان کرد، به یاد پرستار بچه افتاد. او زیر لب زمزمه کرد: «هیچوقت درست نیست که او را به دست آنها بسپاریم.» قدمی به عقب برداشت و اطراف را به دنبال زندانی کوچک گشت. در تاریکی مطلق، همه چیز حدس و گمان بود و موفقیت کمی به دست آورد. بالاخره به چند مورد برخورد کرد.[صفحه ۲۲]شیئی که نالهای خفه سر داد، اما قبل از اینکه بتواند در خیابان جردن بیشتر بررسی کند، صدای پایین آمدن چند دانشجو از نردبان را شنید.
صدایی در نزدیکیاش زمزمه کرد: «همه چیز روبراهه؟» «بله،» کرین گفت. «فکر کنم افسر عرشه داره چرت میزنه. سر و صدا باعث بیدار شدن خدمهی اسکله شد، اما رفقا مزاحم ما نمیشن. من به اون ژاپنی، تراموا، نزدیک دریچه برخوردم. داشت پرسه میزد انگار که به ما نزدیک شده. حالا باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه.» یکی دیگر از اعضای گروه پرسید: «اون احمقی که از نردبان افتاد کی بود؟» «اگه بدونم، سرزنش میشم. نمیدونم فرار کرده یا نه؟» «بیایید جستجو کنیم.» کلیف در تاریکی قوز کرد و آماده زنانه مرزداران شد تا از خودش به خوبی دفاع کند. او میدانست که حریف آن شش دانشجوی درجه سه نمیشود، اما به دریافت نیروی کمکی از دوستانش اعتماد داشت.
سپس او مطمئن شد که دشمن به هیچ چیز حسابشدهای برای ایجاد سردرگمی و هشدار متوسل نخواهد شد. چنین روشی فقط به نابودی خودشان منجر میشد. «ترولی و تاگلز و بقیه پایین میآمدند.»[صفحه ۲۳]زیر لب غرغر کرد: «اگر بفهمند کجا هستم، در یک چشم به هم زدن اینجا هستم. فعلاً که باید بروم پیششان.» کلیف احساس کرد که میتواند با یک حملهی جسورانه فرار کند، اما آرزو داشت بدون اینکه هویتش را برای مهاجمان فاش کند، آنجا را ترک کند. او نقشه خودش را داشت، که حتی فکر کردن به آن هم خندهاش را میگرفت. او در حالی که از جستجوگران فاصله میگرفت، با خود فکر کرد: «نمیدانم همه این درها قفل هستند یا نه.» آنها به طرز خطرناکی نزدیک بودند و او زمان کمی برای تلف کردن داشت.
درست روبروی او دری بود که به انبار پزشکی منتهی میشد. قرار بود قفل باشد، اما کلیف، با ناامیدی، دنبال قفل گشت. نشکسته بود. به سرعت برق در را باز کرد، یواشکی وارد شد و آن را پشت سرش بست، فقط کمی باز ماند، که آن را هم برای حفظ ارتباط با بیرون، باز گذاشت. صدای غرغر مسترز را شنید: «فکر کنم داشتیم خواب میدیدیم.» «فکر نمیکنم.» فوراً یکی دیگر از دانشجویان مخالفت کرد.
سپس احساس کرد که از پشت گردنش را گرفته و بیمحابا از جایش بلند شد. صدایی وحشتزده نفس زنان گفت: «کی توی رعد و برقه؟» با عصبانیت پاسخ داد: «اگر بدانم، مقصرم، اما هر کسی که هست، خوشی ما را خراب کرده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . اسکوت، رفقا، افسر عرشه مثل هزار آجر روی سرمان خراب خواهد شد.» کلیف که کاملاً به هوش آمده بود و حواسش جمع بود، صدای تقتق و جیرجیر نردبانی را در نزدیکی خود شنید. هوا خیلی تاریک بود و نمیتوانست چیزی ببیند، اما میدانست که مهاجمان از عرشهی اورلوپ به سمت او هجوم میآورند. او متوجه شد که بدشانسیاش زنگ خطر را به صدا در خواهد آورد – در ستارخان واقع، از قبل هم غوغایی در آسمان به پا بود.
اما عجلهای برای برگشتن به رختخواب یا اجازه دادن به هیچ یک از اعضای گروه کرین برای خلوت کردن با تختهای آویزشان نداشت. رفتار خشنی که با پرستار بچه و خونسردی او شد[صفحه ۲۱]پیشنهاد لاک زدن و رنگ کردن چند نفر از عوام، در کلیف احساس رنجش ایجاد کرده بود. و او بیدرنگ به کار خود ادامه داد تا اسباب دردسر را برای دشمنانش – کمیتهی آزار و اذیت طبقهی سوم – فراهم کند. در تاریکی، بیهدف دستش را دراز کرد و چیزی نرم و انعطافپذیر را گرفت. آن چیز یک پا بود. نوبت کلیف بود که چیزی را تکان دهد و او این کار را با اراده انجام داد. «ولش کن! منظورت چیه، گیجش کن! ولش کن، میگم، وگرنه سرت رو میشکنم.» کلیف با آرامش ضربه دوم را وارد کرد در جمالزاده شمالی و قربانیاش دوباره روی عرشه ولو شد.
صدایی از میانهی نردبان زمزمه کرد: «اون سر و صدا رو تمومش کن. هیس! ساکت باش، همه چی درست میشه. فکر نمیکنم اونایی که تو عرشهی یکچهارم بودن صدامو شنیده باشن.» کلیف پایش را رها کرد. دید که وقت عقبنشینی سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . همین که شروع به بالا رفتن از نردبان کرد، به یاد پرستار بچه افتاد. او زیر لب زمزمه کرد: «هیچوقت درست نیست که او را به دست آنها بسپاریم.» قدمی به عقب برداشت و اطراف را به دنبال زندانی کوچک گشت. در تاریکی مطلق، همه چیز حدس و گمان بود و موفقیت کمی به دست آورد. بالاخره به چند مورد برخورد کرد.[صفحه ۲۲]شیئی که نالهای خفه سر داد، اما قبل از اینکه بتواند در خیابان جردن بیشتر بررسی کند، صدای پایین آمدن چند دانشجو از نردبان را شنید.
صدایی در نزدیکیاش زمزمه کرد: «همه چیز روبراهه؟» «بله،» کرین گفت. «فکر کنم افسر عرشه داره چرت میزنه. سر و صدا باعث بیدار شدن خدمهی اسکله شد، اما رفقا مزاحم ما نمیشن. من به اون ژاپنی، تراموا، نزدیک دریچه برخوردم. داشت پرسه میزد انگار که به ما نزدیک شده. حالا باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه.» یکی دیگر از اعضای گروه پرسید: «اون احمقی که از نردبان افتاد کی بود؟» «اگه بدونم، سرزنش میشم. نمیدونم فرار کرده یا نه؟» «بیایید جستجو کنیم.» کلیف در تاریکی قوز کرد و آماده زنانه مرزداران شد تا از خودش به خوبی دفاع کند. او میدانست که حریف آن شش دانشجوی درجه سه نمیشود، اما به دریافت نیروی کمکی از دوستانش اعتماد داشت.
سپس او مطمئن شد که دشمن به هیچ چیز حسابشدهای برای ایجاد سردرگمی و هشدار متوسل نخواهد شد. چنین روشی فقط به نابودی خودشان منجر میشد. «ترولی و تاگلز و بقیه پایین میآمدند.»[صفحه ۲۳]زیر لب غرغر کرد: «اگر بفهمند کجا هستم، در یک چشم به هم زدن اینجا هستم. فعلاً که باید بروم پیششان.» کلیف احساس کرد که میتواند با یک حملهی جسورانه فرار کند، اما آرزو داشت بدون اینکه هویتش را برای مهاجمان فاش کند، آنجا را ترک کند. او نقشه خودش را داشت، که حتی فکر کردن به آن هم خندهاش را میگرفت. او در حالی که از جستجوگران فاصله میگرفت، با خود فکر کرد: «نمیدانم همه این درها قفل هستند یا نه.» آنها به طرز خطرناکی نزدیک بودند و او زمان کمی برای تلف کردن داشت.
درست روبروی او دری بود که به انبار پزشکی منتهی میشد. قرار بود قفل باشد، اما کلیف، با ناامیدی، دنبال قفل گشت. نشکسته بود. به سرعت برق در را باز کرد، یواشکی وارد شد و آن را پشت سرش بست، فقط کمی باز ماند، که آن را هم برای حفظ ارتباط با بیرون، باز گذاشت. صدای غرغر مسترز را شنید: «فکر کنم داشتیم خواب میدیدیم.» «فکر نمیکنم.» فوراً یکی دیگر از دانشجویان مخالفت کرد.
- ۰ ۰
- ۰ نظر